چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۳، ۰۱:۵۲ ق.ظ
نمیفهمد...
نمیفهمد...
و او معنای اول شخص حاضر را نمیفهمد
فریبایی که خود جادوی ساحر را نمیفهمد
هزاران بار این رمال ها دست مرا خواندند
کسـی فـال مــرا از صورت ظـاهر نمیفهمد
مــرا از کودکی هایم دخیـل ابـــر ها کـردند
چه حاصل؟آسمـان حاجات زائـر را نمیفهمد
همـان قدیسه ای که سنگسارم کرد،حتی او
دلیــل کفــــر این ذندیـق کـــافر را نمیفهمد
نه اینکه رسم شاعر هاست تنهایی و رنجوری
"کسـی تنهایی یک مرد شاعر را نمیفهمد"
مرداد 93
۹۳/۰۹/۰۵
شده هرگز دلت مال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
نگاهت سخت دنبال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
برایت اتفاق افتاده در یک کافه ی ِ ابری
ته ِ فنجان ِ تو فال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
خوش و بش کرده ای با سایه ی ِ دیوار وقتی که
دلت جویایِ احوالِ کسی باشد که دیگر نیست؟
چه خواهی کرد اگر هربار گوشــــی را که برداری
نصیبت بوقِ اشغالِ کسی باشد که دیگر نیست؟
حواس ِ آسمانت پرت روی ِ شیشه های ِ مه
سکوتت جار و جنجالِ کسی باشد که دیگر نیست
شب ِ سرد ِ زمستانی تو هم لرزیده ای هرچند
به دور ِ گردنت شال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
تصور کن برای ِ عیدهـای ِ رفته دلتنگی
به دستت کارت پستال ِ کسی باشد که دیگر نیست
شبیـه ِ ماهی ِ قرمز به روی ِ آب می مانی
که سین ات هفتمین سال ِ کسی باشد که دیگر نیست
شود هر خوشه اش روزی شرابی هفتصد ساله
اگر بغضت لگدمال ِ کسی باشد که دیگر نیست
چه مشکل می شود عشقی که حافظ در هوای ِ آن
الا یا ایها الحال ِ کسی باشد که دیگر نیست
رسیدن سهم ِ سیب ِ آرزوهایت نخواهد شد
اگر خوشبختی ات کال ِ کسی باشد که دیگر نیست