جمعه, ۵ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۷ ق.ظ
یک مناجات عاطفی...
من غلام سیه و بی کس و بد بو هستم
گرچه بی ارزشم ای شاه ولیکن بخرم
برای خواندن متن کامل شعر به ادامه ی مطلب مراجعه کنید
بسم الله الرحمن الرحیم...
مثل اسپند در آتش شده ام محتضرم
مث پروانه ی پر سوخته ای شعله ورم
به سر دست گرفتم دل رسوایم را
سر بازار که این کهنه قبا را ببرم؟
به قمار هوسم باخته ام هستم را
چه شد آن خلوت نیمه شب و اشک سحرم
من خود انداخته ام یوسف خود را در چاه
چه بلاییست که این نفس بیاورد سرم
باید این دیده ی هرجایی من کور شود
حال که اینهمه از دلبر خود بیخبرم
لطف ستاری تو بود به من قیمت داد
ور نه در کوی تو من از همه بیچاره ترم
من غلامی سیه و بیکس و بدبو هستم
گرچه بی ارزشم ای شاه ولیکن بخرم
دل من تنگ اذان حرم ارباب است
بطلب یک سفر کرببلا منتظرم
سالها روز و شبم گریه و ماتم شده است
کهنه داغیست به والله به روی جگرم...
سر زانو کمکش کرد کمی راه رود
چقدر پاره تنی،اخ بمیرم پسرم
زخم بر زخم،جراحات تنت بی حد شد
اینهمه زخم به والله شکسته کمرم
هر طرف مینگرم جسم تو را میبینم
من چگونه بدنت را به سوی خیمه برم
محمد معاذالهی پور
1394/4/5
۹۴/۰۴/۰۵
دلم واسه خودت و صدات تنگ شده
بازم خوبه این وبلاگ داری
ایشالله همیشه موفق باشی
مهدی قاسمیان